تن تو وسوسه ریز و دل من ، وسوسه خواه
نگهت ، صاعقه و طاقت من، خرمن کاه
لب سرخت چو غزالی که به غفلت بچرد !
لب زردم چو پلنگی که کمین کرده براه
می خورد غبطه ، به چشمان قشنگت ، خورشید
می زند نقره ایِ نورِ رُخَت ، طعنه به ماه
بارها گفتمت ای گندم من ! وسوسه ات
می برد ، صبر و قرار از کف من ، خواه نخواه
تا که آخر ، دل وحشی صفتم ، صید تو شد
و گرفتار ، در آن گستره ی تور نگاه
اول اینگونه نبودم به نگاهت سوگند
تو چنان وسوسه کردی ، که شدم اهل گناه
گرچه جز صحبت رسوایی من نیست ، ولی
همچنان ، چشم براه توام ،ای پاره ی ماه...
از چهره مهتاب ؛ لکش قسمت ماشد
از عشق ؛ غم مشترکش قسمت ما شد
هی فال گرفتیم در آیینه تقدیر ...
زنگار گرفت و ترکش ؛ قسمت ما شد ...
وقتی که فلک ؛ حکم به تنهایی ما داد
’بر خورد ورقها و تکش ؛ قسمت ما شد
عمریست که آشفته این بود و نبودیم ؛
از مساله ساده ؛ شکش قسمت ما شد...
گفتند که ایام جوانی چه قشنگ است...
غمها و شب و شاپرکش ؛ قسمت ما شد
نامرد رفیقان ؛ به خدا بشکند این دست
وقتی که فقط بی نمکش ؛ قسمت ما شد...
من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنم
یا که با خودخواهیم از زندگی سیرت کنم
هی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزل
تا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنم
خواب خوب هر شبم بودی گمان کردم که تو
مال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنم
گاه عاشق بودی گاهی هم بلای جان من
خوب یا بد من نمیدانم چه تعبیرت کنم
من فقط میخواستم مال خودم باشی همین
من فقط میخواستم پای خودم پیرت کنم…
گفتی: مگر من کیستم؟ گفتم: تو دنیای منی...
گفتی: به جز این چیستم؟ گفتم: تو رویای منی
گفتی: به امیدم نباش، من یک شب دلخسته ام
گفتم: نمی دانی مگر؟ امید فردای منی
گفتی: دل من زخمی این روزهای شب زده است
گفتم: تو اما مرهم این قلب تنهای منی
گفتی: چه میخواهی تو از این ساحل ویران شده؟
گفتم : هنوزم در غزل، آبی دریای منی
گفتی: هنوزم شاعری؟ بارانی و لبریز و سبز؟
گفتم: دچار و شاعرم ، زیرا تو زیبای منی
گفتی: چه فرقی می کند، باشم کنارت یا که نه؟
گفتم: نمی دانی مگر؟ امروز و فردای منی
گفتی: که مجنون می شوی از بودنت با من ، برو
گفتم: که مجنون بوده ام از وقتی تو عشق منی
یک کوچه لبریز غزل ، ما هر دو درگیر سوال
گفتی: مگر من کیستم؟ گفتم: تو؟دنیای منی
ابری شده چشمم که دلی سیر ببارد
تا بعد تو دیگر به کسی دل نسپارد
دنبال یکی باش که مثل منِ بی تاب
تا آمدنت ثانیه ها را بشمارد
قویی شود و پر بکشد از شب دریا
بر ساحل آرام دلت سر بگذارد
تا ورد زبانش بشود نام و نشانت
هر روز ، تو را گوشه ی قلبش بنگارد
او که نه فقط شور بهار تو که حتی
پاییز و زمستان تو را دوست بدارد
من از تو به این شرط گذشتم که بگردی
دنبال کسی که به خودت دل بسپارد
تا که از یاد تو خالی می شوم ...
... نخ نما، مانند قالی می شوم
ریشه داری در من و با بودنت ...
... مثل گلدان سفالی می شوم
شاخه هایم بی تو توفان دیده اند
زخمی چشم اهالی می شوم
پیش از این، سرمایه ام عشق تو بود
آس و پاس و دست خالی می شوم
شاهزاده، قصه ات را ترک کرد
... کوچه گرد این حوالی می شود
ساحلم ... با موج یادت، دلخوشم
غرق امواج خیالی می شوم
نازنینا!... رفته ای، اما هنوز ...
... با غمت، حالی به حالی می شوم
هـــرگــــز نکشم منّت مهتـــاب جهان را
تاریکی شب های مرا روی تــو کافیست
از سوی نسیمی که تــو را کـــرده نوازش
یک دم بـه مشامم برسد بـــوی تو کافیست
در حســرت چشمان توأم از تـو چه پنهان
با اینکه برایــم خم ابــروی تـــو کافیست
از هرچــه مرا از سر و پا داده خداونــد
دستی که زند شانه به گیسوی تـو کافیست
مدیــــونم اگــــر تشنه ی لبخند تــــو باشم
دنیای مــرا چهره ی اخموی تـــو کافیست
با اینهمــه دوری ، گله ای از تــــو نـدارم
گاهی خبری هم رسد از سوی تو کافیست
عاشقی جرم قشنگیست گرفتارم کرد
خواب بودم که شبی عشق تو بیدارم کرد
آمدم گریه کنم تا تو نگاهم بکنی
چون ستاره به تماشای شب تارم کرد
آمدی خواب مرا از چه پریشان کردی
گفتی عاشق شده ام عشق تو بیمارم کرد
آمدی خانه ی ویرانه گلستان کردی
بوسه ای از لب تو شهره ی بازارم کرد
آمدی دل ببری؛ یا بخری؛ فهمیدم
وقت خواب آمدی و عطر تو شکارم کرد
خنده های نمکینت تو چه دانی که چه کرد
خشک بودم چو کویر لطف تو گلزارم کرد
تا تو را دیدم و دل را به تو دادم آنشب
مست بودم که به شب مهر تو دلدارم کرد
چشممان خورد بهم پلک چو رقصید آنجا
نگه مست تو در دست صبا یارم کرد
ای که دیوانه ی چشمم شده
یک شراب ناب دارم، هفت ساله، میخوری؟
یک دل بی تاب دارم.دل مچاله، میخوری؟؟
اینقدر خود را نگیر امشب برای من بنوش
می برای قلب خوب است یک پیاله میخوری؟؟
این زمانه مست باشی بهتر از بیداری است
بیخیال و سرخوش و بی درد و ناله، میخوری؟
می برای من شده درمان درد بی کسی
هرشب و روزم شده این آش خاله، میخوری؟
از همان روزی که عشقم رفت این را ساختم
یک پیاله از شراب هفت ساله میخوری؟؟؟
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری،
نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّام نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر،
دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر،آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سحر نزدیک است
در کجای فاصله مانده ای که سکوت نشانه توست ؟دل به کدامین جاده
سپرده ای که هر چه میروم نمی رسم و رد پایت را نمی بینم .بعد تو
شبگرد پرسه های باران شده ام که نوای غم می نوازد و فریاد تنهایی سر
میدهد. بیا و طلسم لحظه ها را بشکن و امواج دلواپسی هایم را به
ساحل بسپار .صدایم کن که خسته ام از دیروز و هراسانم از فردا .
شهنوازی کن نگارا، ساز میخواهم چکار؟
من که ایمان داشتم اعجاز میخواهم چکار؟
تا صدایت گوش هایم را نوازش میکند،
تار و سنتور و نی و آواز میخواهم چکار؟
تخت جمشید قشنگی هست در چشمان تو
تا تورا دارم دگر شیراز میخواهم چکار؟
تکیه گاه من تو باشی، من خودم یک ارتشم
قدرتم کافیست... نه... سرباز میخواهم چکار؟
باغ سرسبز و تو و آواز بلبل، بوی گل...
این زمین زیباست... پس پرواز میخواهم چکار؟
گرچه دیگر هیچ چیزی مثل دیروزش نیست
این غزل را فرصت آغاز میخواهم چکار؟