همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید
همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید

با همـــه بی ســــرو سامانــیم

با همـــه بی ســــرو سامانــیم 

باز به دنــبال پـــــریـــشانــیم

 طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

 در پی ویـــران شدنی آنی ام

 آمــده ام بلکه نــــگاهم کنـــی 

عاشـــق آن لحظه ی توفانیم 

دل خوش گرمای کسی نیستم

 آمــــده ام تا تو بســـــوزانیم 

آمــــده ام باعطـــش سال ها 

تا تو کمی عشــــق بنوشانیم

 ماهـی بــرگشته زدریا شــــدم

 تا تو بگـــیری وبمیــــرانی ام 

خوب ترین حادثه می دانم ات

 خوب تـــرین حادثه می دانیم ؟

 حرف بـــزن ابِر مرا باز کن

 دیـــر زمانیست که بارانی ام

 حرف بزن حرف بزن سال هاست

 تشنه یک صحبت طولانی ام....

 ها ... به کجا می کشیم خوب من؟ 

 ها ... نکشانی به پشیمانی ام

نگاه تو

من را به گناهی که " نگاه تو " درآن بود
بردند سر دار و .....تو انگار نه انگار !

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار

دل تنگی و بی هم نفسی حال خرابی ست
روی دلم آوار و....توانگار نه انگار

دور از تو شده سنگ صبور من دل تنگ...
یک گوشه ی دیوار و....توانگار نه انگار

جان می کنم و محو تماشایی و هر روز...
این حادثه تکرار و....تو انگار نه انگار

با عشق تو میمانم و میمیرم اگر چه...
من می شوم آزار و....تو انگار نه انگار!

سوگند

دوستت دارم اگر سوگند می خواهد , بگو
یا دل سنگت، مرا در بند می خواهد , بگو...

ازچه می نالی،مگر عاشق نبودم تا به حال؟
خاطرت ، رنج مرا تا چند می خواهد , بگو...

تازگی با دیدنم ، اوقات تلخی می کنی
روی شیرین ، چند کیلو قند می خواهد , بگو...

پیش از.این ، نام مرا با عشق می راندی به لب
بردن نامم اگر ترفند می خواهد , بگو...

دل بریدی از دلم ،گفتی که از من دلخوری
با دلی دیگر دلت پیوند می خواهد , بگو...

کاش تحریم مرا ، لبخندهایت بشکند
یا اگر جز من کسی لبخند می خواهد , بگو...

هرچه منت می کشم ، کمتر به باور می رسی
دوستت دارم ،اگر سوگند می خواهد ، بگو

بخواب آرام

بخواب آرام ای عشقم ،که من بیدار بیدارم
 فراقت تا سحر هر دم، کند بیمار بیمارم
بخواب آرامِ جانِ من ،کنارت بودم و هستم
 بخواب آرام من امشب ،چو هر شب سخت هوشیارم
تمام هستی ام خوابی ، برایت شعر می گویم
 بخواب آرام تا فردا، که من مشتاق دیدارم
میان سینه ام بغضی، دل من گریه می خواهد
 ز ترس بودن بی تو ، ز فکرش نیز بیزارم
دلم تنگ است می دانی ،که بی تو هیچ و تنهایم
 نگر بر تلخی ام بی تو، به این روز و شب تارم
چه میشد گر سحر میشد، دلم بی تاب روی تو
 نوازش کن مرا هر دم، که من بی عشق بیمارم
به چشمانت قسم عشقم ،که بی عشق تو میمیرم

خط به خط

چشم هایت با نگاهم بندبازی می کند
چشمکت با آبروی خلق بازی می کند

خط به خط خاطراتت را خیالت خط به خط
با چه وسواسی برایم باز سازی می کند

بوسه هایت هر کسی را می برد تا آسمان
تا ببینم کی لبت بنده نوازی می کند

دست من محتاج دستان تو و دستان تو
از نیازش ادعای بی نیازی می کند

خنده هایت یک شبه قلب مرا تسخیر کرد
خندهایت مثل نادر ترک تازی  می کند

نم نم باران خیالی

یک چهار شنبه و یک نم نم باران خیالی
من باشم و آن دلبر زیبای شمالی

در حاشیه ی جنگل سرسبز گلستان
یک آتش و طعم خوش یک چای ذغالی

تصویر قشنگ نم باران روی آتش
یک منظره ی دیدنی و جالب و عالی

وقتی که هم آغوش شوند آتش و باران
بر داغ و کبودی بزند سرد و زلالی

لرزیدن دستش که به دستم گره خورده
یا لمس نگاهش که شود حال به حالی

من مست لبش باشم و او چای بریزد
قوری ست که هی پر شود و خالی خالی

من در پی ترفند که یک بوسه بگیرم
حتّی شده با حیله گری، آن سوی شالی

این قصّه که خواندید خیالات دلم بود
آن هم چه خیالی، خیالات محالی!!

از بس که قشنگ است بنا دارم از امروز
هر هفته خیالی کنم این حول و حوالی

چه تدبیری مرا

مـن کـه مشغولم بکاردل ، چه تدبیری مرا
منکــــه بیــــزارم ز کــــارگــل ، چه تزویری مرا

منکه سیرابم چنین از چشمه ی جوشان عشق
خلق اگــــر با مــن نمی جوشد ، چـه تاثیری مرا

منکـــه با چشــــم حقارت عالمی را بنگــــــرم
سنگ اگر بر سر بکوبندم ، چه تاثیری مرا...

دل نیست کبوتر

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

سازم بشکست

سازم بشکست آخر از آهنگ صدایت
ای دوست کجایی که دلم کرده هوایت

 دیگر تو چرا وا نکنی پنجره ها را
 کز راه هوا بوی گل آید ز سرایت

از کوچه ی ما همچو نسیمی گذری کن
می میرم اگر کم بشود مهر و وفایت

چنگم شود آشفته سه تارم بنوازد
وقتی بسرایم غزلی تازه، برایت

بی تابم و یک لحظه ی آرام ندارم
بازآ که بیاویزم از آن زلف، رهایت

حیران شدم ای گل که چرا قدر ندانی
با این همه حسنی که چنین داده خدایت

روزی که عسل، گوشه ی چشمی بنمایی
برخیزم و یکباره کنم جان به فدایت

ﺩﻟﻢ ﻋﺸﻘﯽ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ

ﺩﻟﻢ ﻋﺸﻘﯽ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﺼﺪﺍ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﮕﻮﯾﻢ " ﺟﺎﻥ " ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺯﺵ ﺑﮕﻮﯾﺪ " ﺑﯽ ﺑﻼ "ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻟﻢ ﻋﺸﻘﯽ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﻫﻞ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻟﻢ ﻋﺸﻘﯽ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍ
ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻟﺴﺮﺩ ﺷﻮﻡ ﺍﺯ ﺍﻭ، ﻧﻪ ﺍﻭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻟﻢ ﻋﺸﻘﯽ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺮﺯ ﻭ ﻣﻤﻨﻮﻋﻪ
ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮕﯿﺪ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﻢ ﺭﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻟﻢ ﻋﺸﻘﯽ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻤﯽ ﺳﺒﺰﻩ ﮐﻤﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ
ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻟﻢ ﻋﺸﻘﯽ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺷﺒﯿﻪ ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ
ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻟﺬﺗﺶ ﺑﺎﺯﯼ، ﻣﯿﺎﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ‌...

سپردم دست چشمانت

سپردم دست چشمانت شروعِ عشقبازی را
بخوان با من که محتاجم سرود دلنوازی را
نشستی روبروی من ، تلاقی گُم شده در ما
کسی جز من نمی فهمد غم خطِّ موازی را
دلم می خواست دستانت چراغ هر شبم می شد
کنارت تکیه می دادم درخت بی نیازی را
همیشه در خیال خود تو در آغوش من هستی
چه استادم در این شب ها به یادت صحنه سازی را
برای جشن مرگِ من به گُل هیچ احتیاجی نیست
تبسّم کن که بسپارم به چشمت عشقبازی را

کمی راه بیا

دل من عاشق زارست ،کمی راه بیا
نفس ات بوی بهارست، کمی راه بیا

زندگی بی تو برایم غم دل خوردن و بس
سر من بی تو به دار است ، کمی راه بیا

چه جهانی،چه زمانی،همه اش دلهره است
خنده ات عشق و قرار است کمی راه بیا

تو عزیزی، تو طبیبی ، تو سراسر عشقی
قلب من بی تو دچار است کمی راه بیا

همه عمرم شده پاسوز دو چشمت گل من
ناز کردن به چه کار است؟کمی راه بیا

شده زندان همه ی دار و ندارم بی تو
دل من فکر فرار است کمی راه بیا

چه کنم از غم تو راهی میخانه شدم
تو گلی، قهر تو خار است، کمی راه بیا

خوش بحالش که ندید است نگاهت هرگز
برق چشمان تو نار است کمی راه بیا

دگرم نیست دلی تا که به دریا بزنم
زدنش بی تو قمار است کمی راه بیا

نکند حرف رقیبان شنوی،دور شوی
حرفشان کینه ی مار است کمی راه بیا

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد

    اگر من جای او بودم .

    همان یک لحظه ی اول ،

    که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،

    جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

    به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .

   
    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند  بزمی  گرم عیش و نوش می دیدم ،

    نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم ،

    بر لبِ ، پیمانه می کردم .

 

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی  رنگین ،

    زمین و آسمان را

    واژگون ، مستانه می کردم .

 

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    نه طاعت می پذیرفتم ،

    نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده ،

    پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

    سبحه ی ، صد دانه می کردم .



    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

    هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

    آواره و دیوانه می کردم .

   

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان ،

    سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

    پروانه می کردم .

   

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

     تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ،

    گردش این چرخ را

    وارونه ، بی صبرانه می کردم  .

   

    عجب صبری خدا دارد !

     اگر من جای او بودم .

    که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز مردم کش ،

    به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

     در این دنیای ، پر افسانه می کردم .

  

    عجب صبری خدا دارد !

    چرا من جای او باشم .

    همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد

    وگرنه من به جای او چو بودم ،

    یک نفس کی عادلانه سازشی ،

    با جاهل و فرزانه می کردم .

    عجب صبری خدا دارد !   عجب صبری خدا دارد

قلم میزند دلم

چندیست عاشقانه قلم میزند دلم
از ماجرای چشم تو دم میزند دلم

نام تو از شبی که به رگهای من دوید
یک در میان برای خودم میزند دلم

این را که مردمان ضربان نام کرده اند
دست خوشی است بر سر غم میزند دلم

روزی هزار بار ورقهای کهنه را
مشتاق و بی قرار به هم میزند دلم

هر جا به سبز خاطره های تو میرسد
انگار در بهشت قدم میزند دلم

یک شب به خنده گفت چرا داد میزنی
انقدر هی نگو دلم ... میزند دلم

حرفش ادامه داشت که بی اختیار من
گفتم عزیز من چه کنم ... میزند دلم

آرام برد گوش مرا روی سینه اش
دیدم چنین که اوست چه کم میزند دلم

دیدم دراین قمار دل او برنده است
دیدم فقط به قدر عدم میزند دلم

غرق شکوه

دل غرق شکوه هست و شکایت نمی کند
چندیست از فراق، روایت نمی کند

دارد مرا به ورطه ی تردید می کشد
جز سوی شک و شبهه هدایت نمی کند

اینجا کسی نشسته به تشویش ذهن ها
از ما بجز سکوت، حکایت نمی کند

ای مدعی!  تلاش مکن، دور، دورِ ماست
ویروس تو به عشق سرایت نمی کند

دل می زند به ساحت دریای بی خودی
این عشق، مثلِ عقل درایت نمی کند

یک تن در این دیار پر از رنج و انتظار
از مردِ دلشکسته حمایت نمی کند

هنگام رفتنش پر از اوهام و افتراست
یک ذره محض عشق، رعایت نمی کند

بگذار تا بهم برسند... آه... این دلم،
با عشق، خو گرفته؛ جنایت نمی کند

عاکف! قلم شکسته تر از روز اول است
کاری کنارِ شعر، برایت نمی کند

خواب مجنون

دید مجنون را شبی لیلا به خواب
کاسه ای در دست دارد خیس آب

گفت او را چیست ای شیدای من؟
در جوابش گفت ای لیلای من

کاسه ی آب است اما آب نیست
باده ی ناب است اما ناب نیست

اینکه میبینی حاصل افسون توست
دسترنج هق هق مجنون توست

سوختم در آتش بیداد تو
ریختم هر قطره اش با یاد تو

ابر بودم تشنه ی لیلا شدم
بس که باریدم تو را دریا شدم

عشق اگر روزی تو را افسون کند
لیلی اش را تشنه ی مجنون کند

هنر کردی

اگر عاشق شدی در اوج دلسردی، هنر کردی
غریبی را مدد کردی به همدردی، هنر کردی

میان جمع بی دردان، اگر با لهجه عرفان
چشاندی درد را بر جان بی دردی، هنر کردی

اگر شفاف و صاف و ساده ماندی مثل آیینه
میان این همه طوفان نامردی، هنر کردی

به زیر بارش باران قحطی در کویرستان
اگر یک شاخه پر بار پروردی، هنر کردی

اگر در ناامیدی ها فقط ای گل به امیدی
دوباره زنده ماندی زندگی کردی، هنر کردی

چشمهایت معرکه

چشمهایت معرکه، چاقوی ِ ابرویت بلا
دخل ِ من آورده ای دیگر رجزخانی چرا؟

لرزه ات کم بود تا در خود فرو ریزم شبی
این همه پس لرزه های ِ بعد ویرانی چرا؟

ماه ِ کُردی! کشته ات در بیستون جا مانده است
دیگر این رقص ِ سنندج تا مریوانی چرا؟

نه سوالی نه جوابی، خودسر و بی پرس و جو
می بری با خنده از من دل به آسانی چرا؟

باغت آبادان! به محصولات ِ میهن قانعم
این تکان ِ شاخه های ِ سیب ِ لبنانی چرا؟

من خمار ِ خمره ای از بوسه ام بانو شراب!
با لبان ِ چون تویی، انگور ِ شاهانی چرا؟

دوست داری غرق در دریای ِ زیبایی شوم؟
بادبان ِ روسری بر موی ِ توفانی چرا؟

نه اذان، ناقوس می خواهم، کلیسایت کجاست؟
تا تو هستی مریمم، دین ِ مسلمانی چرا؟

گفته بودی سعدی ِ شعر ِ معاصر میشوم
بردی ام از یاد و شعرم را نمیخانی چرا؟...

چشم تو

مینویسم یک غزل ، وزن و ردیفش چشم تو
قافیه ، موضوع و احساس لطیفش چشم تو
مینویسم از تصادف کردنت با قلب خود
مینویسم باعث نبض ضعیفش چشم تو
مینویسم اعتراف از دل که خونم ریخته
حس شور انگیز اقدام کثیفش چشم تو
مینویسم یک تفاهم نامه بین عقل و دل
نکته سنگین و حساس و ظریفش چشم تو
مینویسم یک کتاب آسمانی بعد از این
وصف چشمان تو و نام شریفش چشم تو