تو را برای شبی عاشقانه کم دارم
تو را برای دعای شبانه کم دارم
تو را و گرمی آغوش مهربانت را
برای خلوت و سرمای خانه کم دارم
غروب آمد و اسباب غم فراهم شد
برای گریه ام این بار شانه کم دارم
من آن پرنده ی تنهای زیر بارانم
کمی درخت و کمی آشیانه کم دارم
نخواه از تو و این میل کهنه برگردم
که در برابر حرفت بهانه کم دارم
ببخش اگر سخنانم تو را مکدر کرد
من از تبار عذابم ترانه کم دارم
بانوی ترمه پوش ، غزل ها فدایتان!
آیا وکیلم عشق بریزم به پایتان؟
از گیر و دار زندگی امشب دلم گرفت!
آیا اجازه هست بمیرم برایتان؟
دنیا تلاش کرد فراموشتان کنم !
اما چگونه بگذرم از چشم هایتان!؟
من آدمم بهشت به دردم نمیخورد!
آماده ام گناه کنم پا به پایتان!
میخواستم اجازه بگیرم ولی چه سود
سهمم سکوت بود فقط،ازصدایتان!
ابلیس خواست یکه و تنها شوم ولی
امشب خدا نشسته کنارم به جایتان!
البته با مانتو و با روسری!
گفتم: این جا آمدی حوری چرا؟
راه را گم کرده ای کاکل زری؟!
من ندیدم مثل تو روی زمین
از اورانوس آمدی یا مشتری؟!
مرگ تو دختر فراوان دیده ام
ناقلا امّا تو چیز دیگری!
قد بلندی، خوش تراشی، دلکشی
واقعاً نازی به چشم خواهری!
صبر کن تامن در آغوشت کِشم
چون که می ترسم ز پیشم بپری!
راستی دانی که بنده شاعرم؟
می سرایم روی دست «انوری»!
غیر از این ها از برم شعر زیاد
فی المثل حفـظم «عقابِ خانلری»!
یا جز این کلّی ترانه از برم
از «شماعی زاده» و از «قنبری»!
یک دهن جانم «لب کارون» بخـوان
تا بــرقصم مــــن برایـــت بندری!
ناگهان بر حرف من خندید و گفت
ای برادر واقعاً خیلی خری!
تو نفهمیدی که من داداشتم؟
رفته ام در عالم بازیگری!
هـفته ی آینده بازی می کنم
در فلان سریال در نقش پری!!
گفتمش این هم ز شانسِ گندِ ما ست
حور در چنگم شود خرسِ نری!!!
چه قدر حس زلالی ست شاعرت باشم
شریک خلوت شب های خاطرت باشم
چه قدر با تو قشنگ است منتظر ماندن
قطار باشی و من هم مسافرت باشم
قرار باشد و بوسه، درخت باشد و برگ
به کوچه کوچه ی پاییز، عابرت باشم
سکوت باشی و خواهش، کلید باشم و در
شراب باشد و بستر، مجاورت باشم
همین دو جمله ی کوتاه راز خوشبختی ست:
به خاطر تو بمانم... به خاطرت باشم...
راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن
افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن
پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن
شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن
این شعر واقعا فوق العاده است
در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی
که حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی،
گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت،
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم،
توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت،
می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود،
با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست
می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،
با یاد مهمانی که نیست...!
بعد تو
این کار هر روز من است
باور این که نباشی،
کار آسانی که نیست...!
زندگی گاه به کام است و بس است
زندگی گاه به نام است و کم است
زندگی گاه به دام است و غم است
چه به کام و
چه به نام و
چه به دام،
زندگی معرکه همت ماست،.. زندگی میگذرد.. زندگی گاه به نان است و کفایت بکند
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند
چه به نان
و چه به جان
و چه به آن،
زندگی صحنه بی تابی ماست، ..
زندگی میگذرد..
فقط در حد یک لبخند...
لبت رو قسمت من کن...
اگه خورشید من نیستی...
بیا و شمع و روشن کن...
تمنای شرابم نیست...
یه جرعه آب شریکم باش...
کنار چشمه رویا....
یه لحظه خواب شریکم باش...
سلامی کن،گه و گاهی...
به نام آشنا بر من...
همین اندازه هم بسه....
برای..............
شور دل بستن......
گاهی نفسی هست٬ ولی هم نفسی نیست
درهرنفست هم نفست هیچ کسی نیست
آنقدرغریبی که دراین شهر درندشت
دنیای تو اندازه ی کنج قفسی نیست
باید که هوایی به سرت داشته باشی
درقلب زمستانی ات امّا هوسی نیست
تلخ است که راضی شده باشی به دغل ها
شیرین شده باشی و ببینی مگسی نیست...!
تنهاییت آنقدر بزرگ است که پیشش
خوشبختیت اندازه ی حجمِ عدسی نیست
کبریت بکش روی خودت شاعر بدبخت!
فریاد بزن! داد بزن! دادرسی نیست
لعنت به توکه هرنفست مژده ی درد است
گاهی نفسی هست٬ ولی هم نفسی نیست...
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به نه خدایی که تویی بنده بگزیده او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن می بینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرینی
شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
سخنی بی غرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی
دوست دارم، تو برایم عشق را معنا کنی
خواب دنیا را کنارم غرق در رویا کنی
دوست دارم، دورِ تو پروانه باشم روز و شب
شمعِِ من باشی و در من شعله ها بر پا کنی
دوست دارم، از خودم تنهای تنها بگذرم
تا تو جایم را بگیری، در دلم غوغا کنی
دوست دارم، واژه واژه شاعرِ چشمت شوم
تا نظر پشت نظر، شعرِ مرا زیبا کنی
دوست دارم، دل به دریای نگاهت بسپرم
قطره قطره اشک ریزم، تا مرا دریا کنی
دوست دارم آسمانم ، رنگ چشمانت شود
با نگاهی مرغِ بی بالِ مرا عنقا کنی
دوست دارم، مثل مجنون از تو افسانه شوم
گم شوم در کوی و برزن، تا مرا پیدا کنی
حالم خراب بودوکسی باورش نشد
شادی نقاب بودوکسی باورش نشد
گفتم نگاه میکندم،مست می شوم
چشمش شراب بودو کسی باورش نشد
قلبم تمام عمرچنان زلف درهمش
درپیچ وتاب بود وکسی باورش نشد
گفتندابلهان که بگودوست داریش
وصلش سراب بودوکسی باورش نشد
اویک بهشت بود ولی ازبهشت او
سهمم عذاب بودوکسی باورش نشد
پرسیدباکنایه که «من گفته ام،نرو»
پرسش جواب بودوکسی باورش نشد....
بنشین تا نفسی هست نگاهت بکنم"
نظری نیک به رخسارۀ ماهت بکنم
شرر افکنده به جانم رخ عاشق کش تو
چه کنم شرم ز چشمان سیاهت بکنم؟
لشگر فاتح گیسوی شرابی رنگت
همه بر صف شده تا ترک سپاهت بکنم
دل مجنون صفتم ناله کنان می گوید
که خودم را نکند غرق گناهت بکنم
ناز کن رقص کنان بوسه بزن بر دو لبم
تا پریشان نشوم ، شکوِه به شاهت بکنم
چشم میبندم خودم را لحظه ای گم میکنم
دست و آغوش تو را عالی تجسم میکنم
با تو من تصویر زیبای شب و آیینه ام
در منی هر روز با عشقم تکلم میکنم
در تمام شهر حرف افتاده،من دیوانه ام
با خیالت چون خوشم تنها تبسم میکنم
انحصاری میشوم ،شک میکنم ،غر میزنم
یا حسادت میکنم گاهی ترحم میکنم
راستی حق مرا در عاشقی معلوم کن
من که خود را سوژه ی اشعار مردم میکنم
باز کردم چشم را حالا ببین رسوا منم
من که آغوش تو را عالی تجسم میکنم
امشب بیا و کمی هم برای من برقص
آری بیا و کمی هم به سازِ من برقص..
تا من سیاه مستِ تماشای تو شوم..
محضِ رضای خاطر چشمانِ من برقص..
شعری ست در سرم، ولی سر به زیر نیست
الفت بگیر، با غزل و... جان من برقــــص..
تا شاه بیت غـــزل های من شوی
تا انتهای لحظۀ عاشق شدن برقص..
چیزی دگــر نمانده به پایان این غزل
شب را نگه دار و از آغاز من.. برقص..
امشب خدا هم هیزِ تماشای تو شده
دستِ خدا بگیر و بیا تا میانِ من.. برقص..
حمید رضا هندی
پندها دادم به دل، اما دلم عاقل نشد
هیچکس مانند او دلدادهٔ بیدل نشد
گفتم ای دل عشق را پنهان کن و نشکن غرور
شانه بالا کرده بر من ارزشی قائل نشد
بارها دادم نشانش سبزه و جوی و چمن
لیک او جز روی تو بر دیگری مایل نشد
خواستم تا پرده ای سنگین کشم بر روی عشق
هیچ ابری طلعتِ خورشید را حائل نشد
گفته بودی کن حذر از آتش سوزان عشق
خواستم، اما به چشمانت قسم حاصل نشد
چون غریبم هیچکس یارم نشد٬
هیچ مجنونی خریدارم نشد٬
هرکسی یک جور قلبم را شکست،
طعنه برجانم زدو از من گذشت،
هیچکس چشم،بردو چشمم ندوخت،
هیچ قلبی بهر غمهایم نسوخت،
غربت دنیا شکارم کرده است،
پیش چشم خلق خوارم کرده است،
وای از دنیا گناه من چه بود،
غم و تنهایی سزای من نبود....!
با غمِ تنهایی ام دیگر مدارا کرده ام
با خودم یک خلوتِ جانانه برپاکرده ام...
آخرش یک شب گلوی بغض را خواهم گرفت
من که هر شب گریه هایم را تماشا کرده ام...
گفته بودم بی تو میمیرم خدایی راست بود
چند وقتی هست هی امروز و فردا کرده ام..
شعر بی چشمانِ تو در ذهن من خشکیده است
این غزل را توی شالیزار پیدا کرده ام...
من حواسم نیست از روزی که رفتی چند بار
چند بار این دردِ سرکش را مداوا کرده ام....
ادعایِ بی خیالی پیش این عاشق نکن
من خودم یک عمر از این ادعاها کرده ام...
عشق را بیمعرفت ' معنا مکن
زر نداری ' مشت خودرا وا مکن
گر نداری ' دانش ترکیب رنگ
بین گلها ' زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن ' شرط انسان بودن است
عیب را در این وآن ' پیدا مکن
دل شود روشن ' زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای ' حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل ' آگهی
هیچ کس را ' هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ' ابلهیست
اشک را ' نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید ' یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای ' افشا مکن..