همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید
همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید

باتو

با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند

با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

با تو، دریا با من مهربانی می کند
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو، من با بهار می رویم
با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
با تو، من در هر شکوفه می شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم،

در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.

توراکم دارم

تو را برای شبی عاشقانه کم دارم

تو را برای دعای شبانه کم دارم


تو را و گرمی آغوش مهربانت را

برای خلوت و سرمای خانه کم دارم


غروب آمد و اسباب غم فراهم شد

برای گریه ام این بار شانه کم دارم


من آن پرنده ی تنهای زیر بارانم

کمی درخت و کمی آشیانه کم دارم


نخواه از تو و این میل کهنه برگردم

که در برابر حرفت بهانه کم دارم


ببخش اگر سخنانم تو را مکدر کرد

من از تبار عذابم ترانه کم دارم

بانوی ترمه پوش

بانوی ترمه پوش ، غزل ها فدایتان!

آیا وکیلم عشق بریزم به پایتان؟


از گیر و دار زندگی امشب دلم گرفت!

آیا اجازه هست بمیرم برایتان؟


دنیا تلاش کرد فراموشتان کنم !

اما چگونه بگذرم از چشم هایتان!؟


من آدمم بهشت به دردم نمیخورد!

آماده ام گناه کنم پا به پایتان!


میخواستم اجازه بگیرم ولی چه سود

سهمم سکوت بود فقط،ازصدایتان!


ابلیس خواست یکه و تنها شوم ولی

امشب خدا نشسته کنارم به جایتان!

پری

نیمه شب آمد اتاقم یک پری

البته با مانتو و با روسری!


گفتم: این جا آمدی حوری چرا؟

راه را گم کرده ای کاکل زری؟!


من ندیدم مثل تو روی زمین

از اورانوس آمدی یا مشتری؟!


مرگ تو دختر فراوان دیده ام

ناقلا امّا تو چیز دیگری!


قد بلندی، خوش تراشی، دلکشی

واقعاً نازی به چشم خواهری!


صبر کن تامن در آغوشت کِشم

چون که می ترسم ز پیشم بپری!


راستی دانی که بنده شاعرم؟

می سرایم روی دست «انوری»!


غیر از این ها از برم شعر زیاد

فی المثل حفـظم «عقابِ خانلری»!


یا جز این کلّی ترانه از برم

از «شماعی زاده» و از «قنبری»!


یک دهن جانم «لب کارون» بخـوان

تا بــرقصم مــــن برایـــت بندری!


ناگهان بر حرف من خندید و گفت 

ای برادر واقعاً خیلی خری!


تو نفهمیدی که من داداشتم؟

رفته ام در عالم بازیگری!


هـفته ی آینده بازی می کنم

در فلان سریال در نقش پری!!


گفتمش این هم ز شانسِ گندِ ما ست

حور در چنگم شود خرسِ نری!!!

حس زلال

چه قدر حس زلالی ست شاعرت باشم

شریک خلوت شب های خاطرت باشم

چه قدر با تو قشنگ است منتظر ماندن

قطار باشی و من هم مسافرت باشم

قرار باشد و بوسه، درخت باشد و برگ

به کوچه کوچه ی پاییز، عابرت باشم

سکوت باشی و خواهش، کلید باشم و در

شراب باشد و بستر، مجاورت باشم

همین دو جمله ی کوتاه راز خوشبختی ست:

به خاطر تو بمانم... به خاطرت باشم...

راز آن چشم سیه

راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن

بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

                          

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم

یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن


شوق سفرم هست در اقصای وجودت

لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن 


دارم سر  پرواز در آفاق تو، ای یار

یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن


عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری

از صافی عشقم ده و عین هنرم کن


صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست

باران من خاک شو و بارورم کن


افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم

با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن 


پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه

تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن


شرح من و او را ببر از خاطر و در بر

بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن

درخیالات خودم

این شعر واقعا فوق العاده است



در خیالات خودم

در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه،

از خیابانی که نیست


می نشینی روبرویم،

خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت،

توی فنجانی که نیست


باز میخندی و میپرسی

که حالت بهتر است؟!

باز میخندم که خیلی،

گرچه میدانی که نیست


شعر می خوانم برایت،

واژه ها گل می کنند

یاس و مریم میگذارم،

توی گلدانی که نیست


چشم میدوزم به چشمت،

می شود آیا کمی

دستهایم را بگیری،

بین دستانی که نیست..؟!


وقت رفتن می شود،

با بغض می گویم نرو...

پشت پایت اشک می ریزم،

در ایوانی که نیست


می روی و

خانه لبریز از نبودت می شود

باز تنها می شوم،

با یاد مهمانی که نیست...!


بعد تو

این کار هر روز من است

باور این که نباشی،

کار آسانی که نیست...! 

 زندگی گاه به کام است و بس است 

زندگی گاه به نام است و کم است

زندگی گاه به دام است و غم است


چه به کام و

 چه به نام و

 چه به دام،

 زندگی معرکه همت ماست،.. زندگی میگذرد.. زندگی گاه به نان است و کفایت بکند

زندگی گاه به جان است و جفایت بکند

زندگی گاه به آن است و رهایت بکند

چه به نان

 و چه به جان 

و چه به آن، 

زندگی صحنه بی تابی ماست، ..

زندگی میگذرد..

درحدیک لبخند

فقط در حد یک لبخند...

لبت رو قسمت من کن...


اگه خورشید من نیستی...

بیا و شمع و روشن کن...


تمنای شرابم نیست...

یه جرعه آب شریکم باش...


کنار چشمه رویا....

یه لحظه خواب شریکم باش...


سلامی کن،گه و گاهی...

به نام آشنا بر من...


همین اندازه هم بسه....

برای..............

شور دل بستن......

گاهی نفسی هست

گاهی نفسی هست٬ ولی هم نفسی نیست

درهرنفست هم نفست هیچ کسی نیست

آنقدرغریبی که دراین شهر درندشت

دنیای تو اندازه ی کنج قفسی نیست

باید که هوایی به سرت داشته باشی

درقلب زمستانی ات امّا هوسی نیست

تلخ است که راضی شده باشی به دغل ها

شیرین شده باشی و ببینی مگسی نیست...!

تنهاییت آنقدر بزرگ است که پیشش

خوشبختیت اندازه ی حجمِ عدسی نیست

کبریت بکش روی خودت شاعر بدبخت!

فریاد بزن! داد بزن! دادرسی نیست

لعنت به توکه هرنفست مژده ی درد است

گاهی نفسی هست٬ ولی هم نفسی نیست...

تومگر برلب آبی

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

ور هر فتنه که بینی همه از خود بینی

به نه خدایی که تویی بنده بگزیده او

که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی

گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست

بی دلی سهل بود گر نبود بی دینی

ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد

آفرین بر تو که شایسته صد چندینی

عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار

ظاهرا مصلحت وقت در آن می بینی

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی

باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست

که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرینی

شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست

گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی

سخنی بی غرض از بنده مخلص بشنو

ای که منظور بزرگان حقیقت بینی

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد

بهتر آن است که با مردم بد ننشینی

سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد

بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی

تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل

لایق بندگی خواجه جلال الدینی

معنای عشق

دوست دارم، تو برایم عشق را معنا کنی 

خواب دنیا را کنارم غرق در رویا کنی


دوست دارم، دورِ تو پروانه باشم روز و شب

شمعِِ من باشی و در من شعله ها بر پا کنی


دوست دارم، از خودم تنهای تنها بگذرم

تا تو جایم را بگیری، در دلم غوغا کنی


دوست دارم، واژه واژه شاعرِ چشمت شوم

تا نظر پشت نظر، شعرِ مرا زیبا کنی


دوست دارم، دل به دریای نگاهت بسپرم

قطره قطره اشک ریزم، تا مرا دریا کنی


دوست دارم آسمانم ، رنگ چشمانت شود

با نگاهی مرغِ بی بالِ مرا عنقا کنی


دوست دارم، مثل مجنون از تو افسانه شوم

گم شوم در کوی و برزن، تا مرا پیدا کنی

حالم خراب بود

حالم خراب بودوکسی باورش نشد

شادی نقاب بودوکسی باورش نشد


گفتم نگاه میکندم،مست می شوم

چشمش شراب بودو کسی باورش نشد


قلبم تمام عمرچنان زلف درهمش

درپیچ وتاب بود وکسی باورش نشد


گفتندابلهان که بگودوست داریش

وصلش سراب بودوکسی باورش نشد


اویک بهشت بود ولی ازبهشت او

سهمم عذاب بودوکسی باورش نشد


پرسیدباکنایه که «من گفته ام،نرو»

پرسش جواب بودوکسی باورش نشد....

بنشین

بنشین تا نفسی هست نگاهت بکنم"

نظری نیک به رخسارۀ ماهت بکنم


شرر افکنده به جانم رخ عاشق کش تو

چه کنم شرم ز چشمان سیاهت بکنم؟


لشگر فاتح گیسوی شرابی رنگت

همه بر صف شده تا ترک سپاهت بکنم


دل مجنون صفتم ناله کنان می گوید

که خودم را نکند غرق گناهت بکنم


ناز کن رقص کنان بوسه بزن بر دو لبم

تا پریشان نشوم ، شکوِه به شاهت بکنم 

چشم میبندم

چشم میبندم خودم را لحظه ای گم میکنم

دست و آغوش تو را عالی تجسم میکنم


با تو من تصویر زیبای شب و آیینه ام

در منی هر روز با عشقم تکلم میکنم


در تمام شهر حرف افتاده،من دیوانه ام

با خیالت چون خوشم تنها تبسم میکنم


انحصاری میشوم ،شک میکنم ،غر میزنم

یا حسادت میکنم گاهی ترحم میکنم


راستی حق مرا در عاشقی معلوم کن

من که خود را سوژه ی اشعار مردم میکنم


باز کردم چشم را حالا ببین رسوا منم

من که آغوش تو را عالی تجسم میکنم

امشب بیا کمی

امشب بیا و کمی هم برای من برقص

آری بیا و کمی هم به سازِ من برقص..


تا من سیاه مستِ تماشای تو شوم..

محضِ رضای خاطر چشمانِ من برقص..


شعری ست در سرم، ولی سر به زیر نیست

الفت بگیر، با غزل و... جان من برقــــص..


تا شاه بیت غـــزل های من شوی

تا انتهای لحظۀ عاشق شدن برقص..


چیزی دگــر نمانده به پایان این غزل

شب را نگه دار و از آغاز من.. برقص..


امشب خدا هم هیزِ تماشای تو شده

دستِ خدا بگیر و بیا تا میانِ من.. برقص..

حمید رضا هندی

پند ها دادم به دل

پندها دادم به دل، اما دلم عاقل نشد

هیچکس مانند او دلدادهٔ بیدل نشد


گفتم ای دل عشق را پنهان کن و نشکن غرور

شانه بالا کرده بر من ارزشی قائل نشد


بارها دادم نشانش سبزه و جوی و چمن

لیک او جز روی تو بر دیگری مایل نشد


خواستم تا پرده ای سنگین کشم بر روی عشق

هیچ ابری طلعتِ خورشید را حائل نشد


گفته بودی کن حذر از آتش سوزان عشق

خواستم، اما به چشمانت قسم حاصل نشد

غریبم

چون غریبم هیچکس یارم نشد٬

هیچ مجنونی خریدارم نشد٬


هرکسی یک جور قلبم را شکست،

طعنه برجانم زدو از من گذشت،


هیچکس چشم،بردو چشمم ندوخت،

هیچ قلبی بهر غمهایم نسوخت،


غربت دنیا شکارم کرده است،

پیش چشم خلق خوارم کرده است،


وای از دنیا گناه من چه بود،

غم و تنهایی سزای من نبود....!

مدارا

با غمِ تنهایی ام دیگر مدارا کرده ام

با خودم یک خلوتِ جانانه برپاکرده ام...


آخرش یک شب گلوی بغض را خواهم گرفت

من که هر شب گریه هایم را تماشا کرده ام...


گفته بودم بی تو میمیرم خدایی راست بود

چند وقتی هست هی امروز و فردا کرده ام..


شعر بی چشمانِ تو در ذهن من خشکیده است

این غزل را توی شالیزار پیدا کرده ام...


من حواسم نیست از روزی که رفتی چند بار

چند بار این دردِ سرکش را مداوا کرده ام....


ادعایِ بی خیالی پیش این عاشق نکن

من خودم یک عمر از این ادعاها کرده ام...

کاش می شد نروی

کاش می شد نروی تا تک و تنها نشوم
بی تو دیوانه ترین عاشق شیدا نشوم

کاش می شد نروی یا که مرا هم ببری
تا که با چشم ترم این همه رسوا نشوم

سفرت زخم غریبی به دل من زده است
تا نیایی ز سفر من که مداوا نشوم

التماس همه دنیا بکنم برگردی
کاش می شد نروی غرق تمنا نشوم

دل من چشم به راه و نگران می پرسد:
چه شود گر نروی این همه تنها نشوم؟

ای عسل چشم خدا پشت و پناهت اما
بی تو ای کاش که من راهی فردانشوم

عشق رامعنا مکن

عشق را بیمعرفت ' معنا مکن 

زر نداری ' مشت خودرا وا مکن


گر نداری ' دانش ترکیب رنگ 

بین گلها ' زشت یا زیبا مکن


خوب دیدن ' شرط انسان بودن است 

عیب را در این وآن ' پیدا مکن


دل شود روشن ' زشمع اعتراف 

با کس ار بد کرده ای ' حاشا مکن


ای که از لرزیدن دل ' آگهی 

هیچ کس را ' هیچ جا رسوا مکن 


زر بدست طفل دادن ' ابلهیست 

اشک را ' نذر غم دنیا مکن


پیرو خورشید ' یا آئینه باش 

هرچه عریان دیده ای ' افشا مکن..