همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید
همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید

عالی ام

هرکسی حال مرا پرسید گفتم عالی ام

اشک ها پنهان شده درخنده ی پوشالی ام


نردبان هرکس و ناکس شدم اما چه سود؟

دار قالی هستم و حالا جدا از قالی ام


خوب فهمیدم که خوش بودند از غمهای من

آن رفیقانی که غمگینند از خوشحالی ام


دیگر آن چاقوی دست نارفیقان نیستم

خسته از دیروزهای خونی و جنجالی ام


بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیلِ بی دلیل

من شدیداً خسته از هر بحث استدلالی ام


مثل نعل اسب ها در زیر پا افتاده ام

با همه افتادگی تندیس خوش اقبالی ام


غرق خواهد شدکسی که سخت "من ، من" میکند

بطری بر روی آبم چون که از خود خالی ام...

شام مهتاب

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی

عجب شاخه گل‌وار به پایم شکستی 


قلم زد نگاهت به نقش‌آفرینی 

که صورتگری را نبود این چنینی 


پریزاد عشق‌و مه‌آسا کشیدی 

خدا را به شور تماشا کشیدی 


تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من 

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من 


تا گفتم کی هستی؟ تو گفتی یه بی‌تاب 

تا گفتم دلت کو؟ تو گفتی که دریاب 


قسم خوردی بر ماه که عاشق‌ترینی 

توی جمع عاشق، تو صادق‌ترینی 


همون لحظه ابری رخ ماه‌و آشفت 

به خود گفتم ای وای! مبادا دروغ گفت 


گذشت روزگاری از اون لحظه‌ی ناب 

که معراج دل بود به درگاه مهتاب 


در اون درگه عشق چه محتاج نشستم 

تو هر شام مهتاب به یادت شکستم 


تو از این شکستن خبر داری یا نه 

هنوز شور عشق‌و به سر داری یا نه 


هنوزم تو شب‌هات اگه ماه‌و داری 

من اون ماه‌و دادم به تو یادگاری

رنگم می پرد

من که رنگم می پرد وقتی نگاهم می کنی

پس چرا با سر به زیری هی عذابم می کنی

من که می کوشم خودم را در دل تو جا کنم

پس چرا من را، شما ، خانم، خطابم می کنی

من که با صدها بهانه به سراغت آمدم

پس چرا با بی محلی تو خرابم می کنی

قصد کردم که گنهکار تو باشم پس چرا

گفته ای استغفر الله و صوابم میکنی

در خیال نقشه ای که در برت محبوب شم 

شب به شب با حیله ای تازه به خوابم می کنی

حوصله سر برده از من آن غرور لعنتی

با همین رفتار ها داری کبابم می کنی

می روم پا می کشم از عشق و از تحمیل خود

باز با داغت مرا یک شعر نابم می کنی

جوابم نکنی

به امید آمده ام ، خانه خرابم نکنی.. 

همه کردند جوابم، تو جوابم نکنی.. 


بارها آمده ام ، باز مرا بخشیدی.. 

با کلام " برو " ، این بار خطابم نکنی.. 


به گمان دگران ، بنده ی خوبی هستم.. 

پیش چشم همه عاری ز نقابم نکنی.. 


گر قرار است بسوزم، بزن آتش اما.. 

جلوی مردم این شهر عذابم نکنی...

نقاش می شوم

نقاش می شوم وَ تو را رود می کشم

آنقدر ساده ای که تو را زود می کشم!


تصویر چهره ات چقدَر شاعرانه است!

از تو، هر آنچه رنگ غزل بود، می کشم


قلبت شبیه قلب خودم چارپاره است...

آن را غریب و مرثیه آلود می کشم!


می پاشد از نگاه تو، نوری به طرح من...

یک بیت، چشم و یک دل خشنود می کشم!


در چارچوب بوم دلم جا نمی شوی...

هر چه تو را زمینی و محدود می کشم!


وقتی که "من" ، همین من بی محتوای هیچ...

از "تو" ، تو، یک حقیقت مشهود می کشم!

میخانه

میروم تا در میخانه کمی مست کنم

جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم


بیخیال همه کس باشم و دریا باشم

دایم الخمرترین آدم دنیا باشم


آنقدر مست که اندوه جهانم برود

استکان روی لبم باشدو جانم برود


ساقیا در بدنم نیست توان جام بده

گور بابای غم هردو جهان جام بده


برود هر که دلش خواست شکایت بکند

شهر باید به من مست عادت بکند

غافل بودم

من تماشای تو می کردم و غافل بودم 

کز تماشای تو خلقی به تماشای من اند


 گفته بودی که چرا محو تماشای منی 

و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی


 مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود

 ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی

دوست دارم

من روزگار غربتم را دوست دارم

این حس و حال و حالتم را دوست دارم


یک عکس کوچک توى جیبِ کیفِ پولم

تنها ترین هم صحبتم را دوست دارم


بر عکس آدم هاى دل بسته به دنیا

هر تیک و تاکِ ساعتم را دوست دارم


امشب دوباره خاطرت مهمان من بود

مهمانى بى دعوتم را دوست دارم


هر چند باعث مى شود هر شب ببارم

اما دل کم طاقتم را دوست دارم


عادت شده این گریه هاى بى تو ، هرچند

مى خندى امّا عادتم را دوست دارم

لب لیوان

لیوان چو لبت بوسد و بوسم لب لیوان

پیداست، ز تو بوسه بگیرم نه ز لیوان


لیوان به لب لعل تو لب داد، به لبخند

ما لب بگرفتیم به لبخند، ز لیوان


لعل لب تو، بوسه نمیداد به این لب

آن لب بگرفتیم، ز لعل لب لیوان


لب بر لب لیوان و لب لعل تو در یاد

این لعل لب توست، نه لعل لب لیوان


تا لب به لب لعل تو دادیم، ندادیم

لب بر لب لعل دگری، جز لب لیوان


جز یاد تو و لعل لبت، لب نگشودیم

الا به لب همچو لبت بر لب لیوان


لبهای من و لعل تو و بوسه شیرین

این هر سه نشینند فقط بر لب لیوان

بی وفایی میکنی

بی‌وفایی می‌کنی من هم تماشا می‌کنم

فرصتی تازه برای گریه پیدا می‌کنم


دوستت دارم... ولی می‌ترسم از رسوا شدن

هرچه از زیباییت گفتند حاشا می‌کنم


من که یک لشکر حریفم نیست تسلیم توام

با رقیبان پیش چشمانت مدارا می‌کنم


هرچه از دنیا به دست آورده‌ام تا پیش از این

خرج عمر رفته‌ام از دار دنیا می‌کنم


سوختم چون شمع... اما ریشه ام را ساختم

خانه‌ای دیگر بر این ویرانه برپا می‌کنم


از کنارم رفته‌ای اما به یادم مانده‌است

خاطراتی که دلم را خوش به آن‌ها می‌کنم...

کاروان آمد

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست 

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست 


کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر 

این چه راهیست ، که بیرون شدن از چاهش نیست 


ماه من نیست در این قافله ، راهش ندهید 

کاروان بار نبندد شب ، اگر ماهش نیست 


ماه م از آه دلسوختگان بی خبر است 

مگر آیینه شوق و دل آگاهش نیست 

ناز اخمت

ﻧﺎﺯ ﺁﻥ ﺍﺧﻤﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻟﺐ ﺯ ﻟﺐ ﻭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...

ﮔﻮﺵ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻛﺮ ﻋﺠﺐ، ﺁﺷﻮﺏ ﺑﺮ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...


ﯾﺎ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﺗﻬﺪﯾﺪِ ﺭﺳﻮﺍ ﮐﺮﺩﻧﺖ...

ﻧﺎﺯ ﺗﻬﺪﯾﺪﺕ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...


ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺧﻢ ﮐﻤﺘﺮ ﻛﻦ ﺩﻟﻢ ﺳَﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ...

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺧﻤﺖ ﭼﻪ ﻏﻮﻏﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...


ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻗﺪﺭ ﺍﺧﻤﺖ، ﻧﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ...

ﯾﺎﺱ ﺍﻓﺸﺎﻧﯽ ﻣﻌﻄّﺮ، ﮔﺮ ﭼﻪ ﺣﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...


ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺗﻮ.

ﯾﮏ ﻧﻔﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐنی

جنگلی سبزم

جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی

من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی

 

نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز

آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی

 

این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟

پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟

 

سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام

رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!

 

تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است

آخرش از این نظر هم بی نظیرم  می کنی !

 

من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام

می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟

دزدکی

دزدکى از لاى درزِ در نگاهت مى کنم

با دو چشم مات و ناباور نگاهت مى کنم


چشم در چشم تو یعنى طرح رویاى محال

از همین جا راحتم. بهتر نگاهت مى کنم


چشمهاى مردم دنیا به سمت توست باز

من ولى از منظرى دیگر نگاهت مى کنم


مثل باران، چشمه ى جوشان احساسى ولى

من فقط با چشمهاى تر نگاهت مى کنم


باز نزدیک منى و از همیشه دورتر

از پسِ این حسّ درد آور نگاهت مى کنم


فکر اندوه من و چشمان غمگینم نباش

همچنان بى اعتنا بگذر... نگاهت مى کنم


صحنه ى دنیاى من وقف شکوهِ جلوه ات

بر مدارِ چرخ بازیگر نگاهت مى کنم

خالی تر از‌سکوتم

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار


انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار


با تار و پود این شب باید غزل ببافم

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار


دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار


بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار


وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار


شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار


از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار

دیدنی تر

اینجا دلی تنگ است و حالش،دیدنی تر

صبرش تمام است و مجالش،دیدنی تر


در دل چه آشوبی به پا کرده نگاهش

غوغای عشق است و خیالش،دیدنی تر


لحظه به لحظه،در سرش یا روبرویش

یاری چو قرص ماه و خالش،دیدنی تر


اینجا دلی با دلهره،دل دل کند تا

فردا کناره یار و فالش،دیدنی تر


هر دم که دورم،از تو در دل صد شکوفه

بر شاخه ای است و،نهالش،دیدنی تر


اما چه خونین این دل و صدها شکوفه

اینجا دلی تنگ است و حالش،دیدنی تر

انگور یاقوتی

" اِی لَبَت اَنگورِ یاقوتی و چَشمانَت عَسَل

جِنسِ گیسویَت قَصیده رَنگِ اَبرویَت غَزَل " 


با نِگاهِ بیقَرارَت قَلبِ مَن تَب میکُنَد

صاحِبِ قَلبِ تو بودَن می شَوَد خَیرُ العَمَل


دَست های مِهرَبانَت جان پناهِ حادِثه

کاش میشُد لَحظه ای مَن را بِگیری دَر بَغَل


روحِ مَن یَخ بَسته اَز کورانِ این دِلمُرده ها

گرم کُن روحِ مَرا با یِک نَفَس عَز وجَل


گرمیِ آغوشِ تو خورشید را آتَش زَنَد 

بوسه بَر لَب های تو آغازِ سَبزِ یِک غَزَل


"نازنینم" تو شُکوهِ کهکِشان را دَر خودَت جا داده ای

آنقَدَر خوبی که دَر اَذهان شُدی ضَربُ المَثَل

نازکن

نازکن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی

با غم این روزهای من عجین تر می شوی


آتشی هستی که وقتی گر بگیری در دلی

از دل آتشفشان هم آتشین تر می شوی


لحظه ی لبخند، مانندِ.....شبیهِ.... مثل یک....

وای من اصلن ولش کن... نقطه چین تر می شوی


خنده وقتی روی لب های تو جا خوش می کند

باز هم از آنچه هستی دلنشین تر می شوی


شیک می پوشی و زیبایی فراوان می شود

بین اول های دنیا اولین تر می شوی


گرچه من با نازِ چشمانِ تو ویران می شوم

ناز کن، عیبی ندارد ، نازنین تر می شوی

اشک

اشک هم امشب برایم ناز کرد

درد تا قاف دلم پرواز کرد


در میان هرزه های دلفریب

باز هم رویای باغ آغاز کرد


بال سایید و به آتش ها کشید

مرگ خود را در زمان ایجاز کرد


رفت اما بذری از نفرت نهاد

حس تلخ بی کسی ابراز کرد


دست در دستان خواهش های نفس

آرزوهای نهان آواز کرد


با وجود این همه دلواپسی

اشک هم امشب برایم ناز کرد

ساز خود کوک کن

ساز خود را کوک کن امشب پریشان خاطرم.......

زخمه بر جانم بزن تا پای جان هم حاضرم.......


نغمه غمناک تارت شور و حال دیگری است.......

فکر غم را هم نکن! در این موارد ماهرم!.......


باطنم دریای توفانی است با امواج بغض.......

گول چشمم را نخور بگذر تو هم از ظاهرم......


امشب از دیوانگی رنگ جنون دارد دلم.......

بین مجنون های عالم , گونه ای بس نادرم! 


با همین ساز و همین ابیات جادو می کنم......

هرکه نشناسد مرا گوید که شاید ساحرم!


با زبان تارت اکنون صحبتی با من بکن.....

پاسخت را شعر می گویم کنارت شاعرم!


کارمان اخر به مستی می رسد از سوز عشق...

گرچه از خود بی خودم امشب پریشان خاطرم!!!!