همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم
رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم
گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم
کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم
این چه کرده ست که هر روز تو را می بیند
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم
عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم
مثل ابری شده ام در به در و شهر به شهر
وای از آن دم که به شهرتو بیفتد گذرم
بوی عطرت کوچه را دارد روانی می کند ...
با تو راه افتاده آوازی " بنانی "می کند. .....!
سرو هم از اینکه تو با او برابر بوده ای ..
با کناری های خود بلبل زبانی می کند ......
سنگ دیدم پیش پایت می گزد دندان به لب ..
شرم دارد صورتش را ارغوانی می کند ....!
می خروشد در درونم شور بسیاری عجیب .
کوه دل با دیدنت آتشفشانی می کند ......
چشم من وقتی ندارد اختیاری از خودش ...
او به بی شرمی کمی چشمک چرانی می کند .. !
سیب حوای تو از باغ لبت چیدم به شوق ...
چیدنش این بار من را آسمانی می کند .....
عقل گاهی پیش و گاهی پای او پس می رود
ترس و بیم از اینکه چشمت سرگرانی می کند ....!
زیر ِ باران، بوسه های یار می چسبد عجیب
دست توی ِ دست های ِ یار می چسبد عجیب
معنی ِ بی تاب بودن هایمان جز "عشق" چیست؟
شور و شوق ِ لحظه ی ِ دیدار می چسبد عجیب
کوچه باغ ِ خاطرات و خش خش ِ برگ ِ درخت
پرسه های ِ خیس در رگبار می چسبد عجیب
از دهان ِ تو شنیدن آخر ِ خوشبختی است
"دوستت می دارم" ِ هر بار می چسبد عجیب
من بگویم میروم تا سد ِ راه ِ من شوی
از من انکار، از تو هی اصرار می چسبد عجیب
کافی است عاشق تر از هر بار آرامم کنی
"سر بروی ِ شانه ام بگذار" می چسبد عجیب
با غم انگیز ترین رنگ جهان همدردم
من که در چشم تو دنبال خودم می گردم
آتشت ریخت در آغوش جهان، می سوزم
مثل یک جنگل انبوه، ولی خون سردم
جشن عریانی دریاست که من از اعماق
تا هم آغوشی امواج خبر آوردم
آنچنان می دوم از شوق که تا خانه ی تو
باد اگر پیرهنم را نبرد، نامردم
تا کمی دست تو در دست من آرام گرفت
گردش خون تو را در رگ خود حس کردم
موقع رفتنم آن قدر سبک هستم که
اگر از در روم از پنجره بر می گردم
ای شرقی قشنگ! که شعرم برای توست
در بیت بیت هر غزلم رد پای توست
احساس می کنم که کمی دوست داری ام
تنها دلیل منطقی ام چشم های توست
شاید مرا به اسم قدیمی صدا زدی
باور کنم پرنده ی من! این صدای توست؟!
حال و هوای چشم تو شعر مرا سرود
شعرم همیشه حاصل حال و هوای توست
همواره انتهای غزل خوب می شود
وقتی که انتهای غزل ابتدای توست
در ابتدای چشم تو شعری شروع شد
شعری که بیت های قشنگش برای توست
در این عمری که میداﻧﻲ
فقط چندی تو مهماﻧﻲ!
به جان و دل
تو عاشق باش......رفیقان را.......مراقب باش......
مراقب باش ﺗﻮ به آﻧﻲ،
دل موری نرنجاﻧﻲ...
که در آخر تو میمانـﻲ و
مشتی خاک که از آﻧﻲ...
دلا یاران سه قسمند گر بدانی.
زبانی اند و نانی اند و جانی.
به نانی نان بده از در برانش.
محبت کن به یاران زبانی.
ولیکن یار جانی را نگه دار.
به پایش جان بده تا میتوانی.
دیر شد باید بخوابی نازنینم شب به خیر
با وفای ساده ی خلوت گزینم ! شب بخیر
خسته ای ای مهربانم ! چشمهایت را ببند
این چنین خصمانه منشین در کمینم شب بخیر
غصه فردا و فرداهای دیگر را مخور
ای غریبْ افتاده ی تنهانشینم شب بخیر
در شب یلدای چشمانت چه آتشها به پاست
ای نگاهت تکیه گاه آتشینم شب بخیر
اشک های بی کسی را از دو چشمت پاک کن
ای پناه اولین و آخرینم شب بخیر
بیت بیت این غزل هایم فدای چشم تو
آه ای همخانه ی شعرآفرینم شب بخیر
غصه ها را از دلت بیرون کن و راحت بخواب
با تو هستم،آشنایم!بهترینم شب بخیر...
موج میداند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده حال زخم خنجرخورده را …
در امان کی بودهایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی میکند باز ِ کبوتر خورده را
مرگ از روز ازل با عاشقان همکاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام ِ آخر خورده را
خون دلها خوردهام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده را
شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایهاش
عاشق خود میکند هرکس به من برخورده را
ﭼﺮﺍ نمیکُشدﻣﺮﺍ،ﺧﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ
ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺏ ﻭﺁﺗﺸﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ
ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﺖ ﻏﺰﻝ،ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ
ﺩﻟﻢ ﻋﺠﯿﺐ میکند،ﻫﻮﺍﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ
ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻟﺤﻦ ﺁﺏ ﻭ ﺁﯾﻨﻪ
ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺣﺮﻑ میزﻧﻢ،بجاﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ
ﺍﺯ ﺁﻥ شبی که ﺩﯾﺪﻣﺖ،ﻫﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﻗﺮﻥ ﭘﯿﺶ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﻝ،ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ
ﺳﮑﻮﺕ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻩ ﺗﻮ،ﻣﺮﺍ ﺷﮑﻨﺠﻪ میدﻫﺪ
ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﻡ،ﺻﺪﺍﯼﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺷﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ،ﺑﮕﻮﯾﻤﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮﻡ
ﻭﻟﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ،ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎی تو
من تو را، من دوستت دارم، بفهم!
پس مشو اربابِ آزارم، بفهم!
من تو را تا عرشِ اعلا میبَرم
در وجودت عشق میکارم، بفهم!
ای کویریتر زِ صحراهایِ مصر
همچو باران بر تو میبارم، بفهم!
مرگِ من، عاشقتر از من دیدهای؟!
من دوصد مجنون به دل دارم، بفهم!
ای حضورت مایهیِ رقص وُ سرور
بی تو دائم من عزادارم، بفهم!
بی تو اهوازم که خاکم بر سر است
بی هوایت، زار و بیمارم، بفهم!
پا درونِ قلبِ من بگذار تا...
تا ببینی دوستت دارم، بفهم!
ای پیر خرابات که میخانه ندیدی!
ویرانه دل ماست تو ویرانه ندیدی!
ای رند غزل پوش، که بر سنگ، سرت خورد
از دوست چه دیدی که ز بیگانه ندیدی؟
امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...نخـــــور
به خدا حسرت دیروز عذاب است ; مردم شهر به هوشید...؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خـــــدا هســـــت
روی دیوار دل خود بنویسید خـــــدا هســـــت
نه یکبار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید
خـــــدا هســـــت...
خـــــدا هســـــت...
کاش در محشر آغوش تو مدهوش شوم
روی زانوی تو خاکستر و خاموش شوم
آنچنان از تب لبهای تو تبخیر شوم
که در این مهلکه بر باد و فراموش شوم
دل به دریا زده با موج تمنا ٬ دمساز
غرق در گوشه ی آرام بناگوش شوم
هوش از سر ببری هر چه دهن باز کنی
تا سحر لب به لب ِ خمره ی پرجوش شوم
مو پریشان بکنی بر سر و بر سینه ی من
که فنا در تو و خود نیز سیه پوش شوم
حکم عقل است که دیوانگی از سر گیرم
با تو تا شهر خدا هم دل و هم دوش شوم
آسمان رونق مهتاب ندارد تا کی ؟!
بی تو با یاد تو تا صبح هم آغوش شوم
چایی که تو مى آوری انگار شراب است
این شاعر عاشق به همان چای خراب است
من عاشق عشقم، چه بسوزم، چه بسازم
عشق است که هر کار کند عین صواب است
معشوق اگر خون مرا ریخت به حق ریخت
خون ریزی معشوق هم از روی حساب است
تب کردن تو، مُردن من هر دو بهانه
عشق است که بین من و تو در تب و تاب است
صد بار تفأل زدم و فال یکی بود
"ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
غزلی نوشته مجنون،برسد به دست لیلی
نَفَسم بگو کجایی که ستاره ی سهیلی؟!
دو سه خط گلایه دارم، که به عرض میرسانم:
من و میل اینچنینی!!!تو چرا بدون میلی؟!
همه شب به انتظارت، غزلی سروده ام تا
تو یِ بی وفا بدانی ،که دلم گرفته ! خیلی
نَنَویسم از نبودت؟؟! به خدا نمیتوانم
چه کنم گُلم؟...بمیرم؟بروم زیر تریلی؟
تو که پیش من نباشی ،همه ی دار و ندارم...
قلمی...دفتر شعری، دو سه واژه ی طُفیلی
تو نماز نیمه شبها...تو نیایشی...نه شعری!
تو شبیهِ یک دعایی،که مقدسی ! کُمیلی
من و پای لنگ شعرم،تو بگو چگونه روزی...
برسم به گَرد پایت؟ که قطار روی ریلی
نکند خبر نداری؟نَفَسم بیا که کار از...
غزل و گریه و هق هق،به خدا گذشته! سَیلی
که ز گونه های خیسم، همه شب چنان روانی
که نهار سرنوشتم،شده نوش جانِ لیلی...