همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید
همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید

تو چه دانی

تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
 چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
 دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتن ام
پوپک ام ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از این جا که من ام
مگرم سوی تو راهی باشد
 چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپک ام ! آهوکم
گرگ هاری شده ام 

درکت میکنم

اگر وقت نداری حالم را بپرسی ،
 درکت میکنم !
اگر وقت نداری با من صحبت کنی ،
درکت میکنم !
اگر وقت نداری مرا ببینی ،
درکت میکنم !
اما اگر بعد از تمام اینها ، دیگر دوستت نداشتم
اینبار نوبت توست که درکم کنی

عشق یعنی3

عشق یعنی خاطرات بی غبار
دفتری از شعر و از عطر بهار
 
عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز
زمزمه از عاشقی با سوز و ساز
 
عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو در دست او
 
عشق یعنی ماتهب از یک نگاه
غرق در گلبوسه تا وقت پگاه
 
عشق یعنی عطر خجلت ....شور عشق
گرمی دست تو در آغوش عشق
 
عشق یعنی "بی تو هرگز ...پس بمان"
تا سحر از عاشقی با او بخوان
 
عشق یعنی هر چه داری نیم کن
از برایش قلب خود تقدیم کن

رنگ چشمان تو

رنگ چشمان  تو یاسی می کند احساس را
بوسه هایت می دهد طعم خوش گیلاس را

شیطنت هایت! دل شوریده شیرین می کند
برق چشمانت هوایی کرده هرعکاس را

با نفسهایت فضای خانه خوشبو می شود
عطر آغوش تو رو کم کرده عطریاس را

غرق دراحساس تو بی هیچ ناجی زنده ام
حس و حالم بی تحمل کرده هر غواص را

چشم از تو برنمی دارم؛  فقط مال ِ منی
بعد مدتها  بدست  آورده ام  الماس  را

بخت یارم شد ،خروسم کبک میخواند، ببین
جفت شیش آورده ام، اعداد شانس تاس را

شبها که میگیرد دلم

شبها که میگیرد دلم یاد تو را تن میکنم
تنها به یاد بودنت، احساس بودن میکنم
خود را بغل میگیرمو، از بین این دیوارها
تنها به شوق یاد تو،سودای رفتن میکنم
وقتیکه جای خالیت،خود را نمایان میکند
من در هجوم اشکها،احساس مردن میکنم
کم دارد آغوش تو را،این دستهای خسته ام
دور از هم آغوشی تو،حس بریدن میکنم
این فکرهای لعنتی،این خاطرات گم شده
آخر کجای این جهان،از عشق دیدن میکنم
این بغضهای تو به تو،این اشکهای خود به خود
تا کی من این انبوه را با خود کشیدن میکنم
دلتنگ هستم خوب من، ای کاش برگردی به من
شبها که میگیرد دلم،یاد تو را تن میکنم

توبه کردم

تــــــــــﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ، ﺑﺎﺩﻩ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﻧﮑﻨﻢ
ﻣﯽ ﻧﻨﻮﺷﻢ ، ﻧﮑﺸﻢ ﻋﺮﺑﺪﻩ ؛ ﻣﺴﺘــــﯽ ﻧﮑﻨﻢ

ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ؛ ﺗـــﻮﺑﻪ ﻣﺴﺘــﯽ ﮐﺮﺩﻡ

ﻋﻬــــــﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ، ﺗـﻮﺑﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻧﮑﻨﻢ

ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻣﯽ ﻧﺨﻮﺭﻡ ، ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ
ﯾﺎ ﺭﺏ ، ﯾﺎﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﺳﺎﻗﯽ ﺷﻮﺩ  ﻣﯽ ﺑــــﺪﻫﺪ
ﻣــــــــــــﻦ ﭼــــــــــــــﻪ ﮐـﻨـــــــــــــــــﻢ

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود
حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن
یکی بود یکی نبود
یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست .
همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود .
در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن .
با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،
که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند .
و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .
از دارایی ، از آبرو ، از هستی .
انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .
هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .

نجوا می کند

 دوستت دارم چه اسان فتنه برپامیکند
مهر یک بیگانه را در جان ودل جا میکند

گرچه پنهان میکنم اما طلوع هرغزل
این غروب بی کسی رابی تو معنا میکند


مینویسد این قلم از خاطراتت یک نفس
شعر من یادتو را در خویش نجوا میکند

بردی ازخاطر مرا اما خیالت هرشبی
تا سحر دریاد من بیداد و غو غا میکند

کاش میشد تا بدانی درنبودنهای تو
این دل خسته دگر با غم مدارا میکند

مانده ام بین دوراهی ها و تردیدت مرا
دست خالی راهی رویای فردا میکند

نمی دانی چیست

تو که عاشق نشدی، درد نمی دانی چیست
آنچه غم با دل ما کرد نمی دانی چیست

شب به باران نزدی تا که سحر برگردی
چتربارانی و شبگرد نمی دانی چیست

کوه قبل از فورانش به خودش می لرزد
لرزه بر شانه ی یک مرد نمی دانی چیست

کنده ای بودم و تبدیل به تابوت شدم
آنچه قسمت سرم آورد نمی دانی چیست

از غمم هرچه بگویم تو نخواهی دانست
تو که عاشق نشدی درد نمی دانی چیست

نمی دانی

تو که عاشق نشدی، درد نمی دانی چیست
آنچه غم با دل ما کرد نمی دانی چیست

شب به باران نزدی تا که سحر برگردی
چتربارانی و شبگرد نمی دانی چیست

کوه قبل از فورانش به خودش می لرزد
لرزه بر شانه ی یک مرد نمی دانی چیست

کنده ای بودم و تبدیل به تابوت شدم
آنچه قسمت سرم آورد نمی دانی چیست

از غمم هرچه بگویم تو نخواهی دانست
تو که عاشق نشدی درد نمی دانی چیست

یا رب

یارب! غم ما را که به عرض تو رساند؟
کانجا که تویی باد رسیدن نتواند

خاکم چو برد باد پریشان شوم از غم
کز من به تو ناگاه غباری برساند

مشکل غم و دردی‌ست که درد و غم ما را
بی‌غم نکند باور و بی‌درد نداند

خونین‌جگری، کز غم هجران تو گرید
از دیده به هر چشم زدن خون بچکاند

عالم همه غم دان و غم او مخور ای دل
می خور، که تو را از غم عالم برهاند

مینای دل

بس به مینای دل از رویِ تو کم ریخته ام
مثل هر لحظه و هر روز، بهم ریخته ام

من چه گویم ز تو، انگیزه ی اشعارِ دلم
که ز دستِ تو، غزل را به غم آمیخته ام

دردها از تو در این سینه ی خود جا دادم
عافیت را به جهان از اَلَم آویخته ام

بس خروشنده ز دریای جمالت گفتم
حیرت از شعر بر این جامِ جم انگیخته ام

بَعدِ من، نیم نگاهی تو به اشعارم کن
چون که دلخوش به نگاهِ کمِ فرهیخته ام

شعله بیدار

میخواهم و می خواستمت، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بَسَم بود

عشق تو بَسَم بود، که این شعله بیدار
روشنگرِ شب های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دستِ من و آغوش تو، هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله، که بجز یاد تو، گرهیچ کسم هست
حاشا،که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحاییِ اندوه تو، ای عشق
درغربت این مهلکه فریادرسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بَسَم بود

کجاست

کفشهای تا به تا و وصله دار من کجاست؟
خاطرات خوب و شیرین بهار من کجاست؟

کوچه های خاکی و باهم دویدن هایمان
شور و شوق خندهء بی اختیار من کجاست؟

کاهگل ها عطر دفترهای کاهی داشتند
خاک باران خوردهء ایل و تبار من کجاست؟

کو دبستان؟ کو کلاس درس؟ کو آن نیمکت؟
همکلاسی همیشه در کنار من کجاست؟

باغ سرسبز الفبا را چرا گم کرده ام؟
سطر سطر سیبهای " آب" دار من کجاست؟

آتش پیراهنت مانده ست در من سالها
ریزعلی! تنهای تنهایم قطار من کجاست؟

مانده جای تَــرکه اش بر روی دستم، کو خودش؟
درس سارا، درس شیرینِ انار من کجاست؟

رفت آن روباهِ مکار و پنیرم را ربود
زاغ خوش آواز ِروی شاخسار من کجاست؟

پس چه کس خط میزند مشق شبم را بعد از این؟
پای تخته مهربان آموزگار من کجاست؟

ثلث اول آشنایی، ثلث دوم دوستی
ثلث سوم دستخط یادگار من کجاست؟

باز هم پاییز شد بابای پیر مدرسه!
خش خش برگ درختان چنار من کجاست؟

کــاش میشد باز هم برگشت تا آن روزها
خسته ام دلهای سنگی! روزگار من کجاست؟.

مشکل است

فهمیدم که بامردم مدارا مشکل است.
زندگی کردن کنار کور و کرها مشکل است.

پیش ازاین دنبال راز عاشقی بودم ولی.
تازه فهمیدم که حل این معما مشکل است.

گم شدم در نقش ها دیدم که بعداز آن چه قدر.
زندگی با نسخه های المثنی مشکل است.

این که لیلا باشی و مردم زلیخایت کنند.
این که حوا باشی و محکوم دنیا مشکل است.

سالها دور از خودت پنهان شوی در قاب ها.
پشت لبخندی بریزی غصه ها را مشکل است.

این جهان رویای بی پایان مشتی آرزوست.
واقعیت دارد اما لمس رویا مشکل است.

خواستم برگردم از این سرنوشت اما نشد.
برخلاف رود رفتن سمت دریا مشکل است.

آغوش خود را باز کن

از راه دوری آمدم،آغوش خود را باز کن
چرخی بزن دور و بَرَم،قدری برایم ناز کن
بنشین کنارم،خسته ام!دستی بکش بر گونه ام
میلِ شدیدِ بوسه را،پنهان چرا؟ابراز کن
دلسرد و بی انگیزه ام،شوری به پا کن در دلم
سرمایِ تبریزِ مرا،شَر جی تر از اهواز کن
تن خسته از تکرار شب، ای مرغ زیبای سَحَر
بر شاخه ی خشکیده ام،چَه چَه بزن،آواز کن!
یا خاک پایت میشوم ،مستانه بر خاکم برقص
یا آسمانت میشوم،در وسعتم پرواز کن
اصلا چرا فَک میزنم؟! این ریش و قیچی دست تو
من تحت فرمانم فقط،آهنگ خوبی ساز کن
سجاده ام این دفتر و، راز و نیازم این غزل
در شعر بی آرایه ام، تا میشود ایجاز کن
من حرفهایم را زدم،تصمیم آخر با خودت
یا نا امیدم کن برو،یا قصه ای آغاز کن

زندگی زیباست

زندگی زیباست چشمی باز کن،
گردشی درکوچه باغ راز کن...

هرکه عشقش در تماشا نقش بست،
عینک بدبینی خود را شکست...

علت عاشق زعلت ها جداست،
عشق اسطرلاب اسرارخداست...

من میان جسمها جان دیده ام،
درد را افکنده درمان دیده ام...

دیده ام بر شاخه احساسها،
می تپد دل در شمیم یاسها...

زندگی موسیقی گنجشکهاست،
زندگی باغ تماشای خداست...

گر تو را نور یقین پیدا شود،
می تواند زشت هم زیبا شود

تا باتو ام

تتا با توام، "الهه ناز بنان" چرا؟
از تو شنیدنی ست، دم دیگران چرا؟
قالیچه های پهن در ایوان رو به باغ
ماییم و چند فاخته، عشق نهان چرا؟
در چشمهات موسم انگورچینی است
پلکی بزن که مست شوم، استکان چرا؟
دست تو سر پناه تمام پرنده هاست
با این وجود حسرت هفت آسمان چرا؟
وقت خوش و هوای خوش و دل که خوش تر است
حالی خوش است، فکر گذشت زمان چرا؟

بار آخر

بارآخر،من ورق رابادلم بر میزنم!
بار دیگرحکم کن ! اما نه بی دل!
بادلت،دل حکم کن!
حکم دل:
هر که دل دارد بیاندازد وسط!
تا که ما دلهایمان را رو کنیم!
دل که روی دل بیافتاد،عشق حاکم میشود!
پس به حکم عشق بازی میکنیم.
این دل من !رو بکن حالا دلت را...!
دل نداری!!!؟؟؟
بر بزن اندیشه ات را...حکم لازم.
دل سـپردن ،دل گرفتن هردولازم!!!

عشق یعنی2

عشق یعنی خواب باشی بوسه بیدارت کند
یار با چشم خمار و مست تب دارت کند

عشق یعنی شب برایت شمع روشن میکند
آن لباسی که دلت میخواست را تن میکند

عشق یعنی بوسه های دزدکی در کوچه ها
پایِ کوه و دست های قرمز از آلوچه ها

عشق یعنی یک نسیم آن روسری را شل کند
ناگهان هم غیرت مردانه ی او گل کند

عشق یعنی هرکجا باهم همیشه تا ابد
تا ته دنیا تورا هرجا که خواهد می برد

شهر را با او پیاده بارها هی گز کنی
او برایت شعر میخواند برایش حظ کنی

عشق یعنی شعرهایت را همیشه از بر است
عشق یعنی از همه مردان برایت برتر است

نام تو ورد زبانش هرزمان و هرکجا
عشق یعنی خنده های بی دلیل و نابجا

عشق یعنی بوسه،باران،خنده و گاهی بغل
عشق یعنی خاطره ،دفتر،قلم...یعنی غزل