همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید
همه چی

همه چی

ناب ترین ها را از اینجا بخوانید

با من بمان

با من بمان و حرف دلت را دوتا نکن
 در شهر من علیه دلم کودتا نکن

حالا که از بهشت تو جا مانده ام، مرا
 در پای ایستگاه جهنم رها نکن

بگزار پا به شعر من ای حس ناگریز
 فکر ردیف و قافیه های مرا نکن

حق من این نبود دور از تو بشکنم
 حقم اگر فراق تو باشد ادا نکن

کردی دعای صبر...دعایت مرا شکست
در حق هیچ آیینه ای این دعا نکن

با ابرهای معجزه بر روح من ببار
 جغرافیای قلب مرا بر ملا نکن

بوسه ام

بوسه ام را می گذارم پشت در
قهرکردی , قهرکردم , سر به سر

تو بیا , در را تماما باز کن
هر چه میخواهی برایم ناز کن

من غرورم را شکستم , داشتی ؟

آمدم , حالا تو با من آشتی؟


زین شاخه به آن شاخه پریدن ممنوع
در ذهن بجز تو آفریدن ممنوع

غیر از تو ورود دیگران در قلبم
عمراً ، ابداً ، هیچ ، اکیداً ممنوع

ﺧﻮﺩ ﮔﻨﻪ ﮐﺎﺭﯾﻢ

ﺧﻮﺩ ﮔﻨﻪ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ " ﺷﮑﺎﯾﺖ " ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ !
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ، / ﺩﯾﮕﺮﯼ / ﺭﺍ ﻫﻢ "ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ !
" ﻋﻤﺮ " ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﻓﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ …
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ / ﺯﻭﺩ ﻋﺎﺩﺕ / ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ !
ﻣﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯾﻢ / ﺁﺑﺮﻭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ / ، ﭘﺲ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ …
"ﻋﺸﻖ " ﺭﺍ ﺑﺎ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﻣﺎﻥ / ﺑﯽ ﺷﺮﺍﻓﺖ / ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ؟
ﮐﺎﺵ / ﭘﺎﺳﺦ / ﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﺶ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ " ﺯﻧﺪﮔﯽ … "
/ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻢ / ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ " ﻏﺮﺑﺖ " ﻣﯽ ﮐﻨﻴﻢ؟

چای دم کن

چای دم کن با محبت میهمانت میشوم
من همان قند دو پهلوی لبانت میشوم

در دل تنگم عجب جا کرده ای جانان من
گر بخواهی در دل تنگ تو جانت میشوم

یک اشاره از تو بنیادِ دلم را میکٓند
گر تو خواهی بهتر از جان جهانت میشوم

ناز کم کن من که گفتم میخرم ناز تو را
آنقدر میخواهمت آهو ،  شبانت میشوم

شب شدی تو ماه تابم ، روز خورشید منی
مهربانی دیدم از تو ، مهربانت میشوم

چشمهء عشقی که میجوشی درون سینه ام
حکم دریاییّ و من آب روانت میشوم

گفته بودی دوست داری یک نفر مهمان کنی
چای دم کن با محبت میهمانت میشوم

دوچشم مست تو

ای دوچشم مست تودراین حوالی بی نظیر
خسته ام ، تنهاترینم ، دست هایم را  بگیر

قطره قطره آب شد، دل درغمت بی تاب شد
زیر خورشید  فروزان  نگاهت  ناگزیر

آه اگر صد سال بنشینم  تماشایت  کنم
من نخواهم شد زچشمان تو هرگزسیرسیر

باامید با تو ماندن ،  ازتو گفتن زنده ام
بی تو من می میرم ای بالا بلند سر به زیر

بس که دنبال تو راه افتاده ام دیوانه وار
رد پایم مانده بر شن های گرم این کویر

ای دلیل ماندن من در کویرستان درد
سایه عشق خودت را ازسرمن برمگیر...

مرد چشم و گوش بسته

مرد چشم و گوش بسته، مشکلاتش کمتر است
شاه بزدل، احتمال کیش و ماتش کمتر است!

خوش به حالش! وصف گیسوی تو را نشنیده است
هرکه با دیوان حافظ، ارتباطش کمتر است!

لرزه بر پایش نمی افتد به هنگام وداع
مطمئنا، مصرف چایی نباتش کمتر است!

با زبان شاعران شهر خود بیگانه است
آب با بنزین که باشد، اختلاطش کمتر است!

جایگاه ویژه در دوزخ ندارد مثل ما
احتمال گیر کردن در صراطش کمتر است!

یار ما زیباتر از امثال حورالعین اوست
گرچه از فهمیدن حرفم سواتَ!ش کمتر است !

دیر کردی نازنینم

دیر کردی نازنینم کم کم آذر میرسد
عمر آبان ماه هم دارد به آخر میرسد

فرصت از کف میرود، امروز و فردا تا به کی؟
فصل عشق و عاشقی هم عاقبت سر میرسد

برگهای دفتر پاییز سرخ و زرد شد
آخرین برگ سفیدِ کهنه دفتر میرسد

زودتر برگرد تا وقتی بجا مانده هنوز
میرود پاییزِ عاشق، فصل دیگر میرسد

مهر و آبان طی شدند و نوبت آذر رسید
نازنینم زودتر، سرما سراسر میرسد

این هوا با عاشقان چندی مدارا میکند
فصل سرما، زوزه ی باد ستمگر میرسد

یک نفر با یک خبر ای کاش امشب میرسید

مژده می آورد برخیزید، دلبر میرسد...

من خاکم

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی

لیلی جان

دل نده ، نامه نده ، شعر نخوان ،  لیلی جان
دیگر از چشم من افتاده جهان ،  لیلی جان

روزگاری‌ست همه عرض بدن می‌خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می‌خواهند

دیو هستند ولی مثل پری می‌پوشند
گرگ‌هایی که لباس پدری می‌پوشند

آنچه دیدند به مقیاس نظر می‌سنجند
عشق‌ها را همه با دور کمر می‌سنجند

خب طبیعی است یک روزه به پایان برسد
عشق‌هایی که سرپیچ خیابان برسد

بی خبر امدی

بی خبر امدی از راه  که نگارم بشوی
 بلبل خوش نفس باغ بهارم بشوی

بر من خسته دل و بی کس و تنها و غریب
 چو نسیمی بوزی صبر و قرارم بشوی
 
فکرت افتاد به سرم شد همه دردسرم
خواهی ایا که تمام کس و کارم بشوی

  با دو چشمان چو ماهت که پر از عشق و صفاست 
باعث روشنیه این شب تارم بشوی

من که دیوانه و مجنون نگاهت شده ام
شود ایا که تو هم مست و خمارم بشوی

با همه مهر و محبت که درونت  داری
تو پرستار و طبیب دل زارم بشوی

این سوالیست که هر لحظه ز خود میپرسم
دوست داری که تو هم دلبر و یارم بشوی

ﺩﺳﺘﺨﻄﯽ ﺩﺍﺭﻡ

ﺩﺳﺘﺨﻄﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ
ﻋﺸﻖ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﮐﻪ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﺎ ﺍﻧﺎﺭ

ﺭﻓﺘﻨﺶ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺸﯿﺪ
ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ

ﺗﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﭼﻮﺏ ﺑُﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺗﺒﺮﻫﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ
ﺁﻥ ﺳﭙﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﭺ ﮐﻼﻏﺶ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭ

ﺣﺮﻑ ﺣﻖ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﮐﺮﺩ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮔﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺑﺮ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ

ﺳﻔﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻭﺍ ﮐﻨﻢ ﺭﺳﻮﺍ ﺷﻮﻡ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭﺯﻩ ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺭﺍﺯ ﺩﺍﺭ

لامروّت

لامروّت شانه هایت درد بی درمان کیست
چشمهای لوتی ات در خلوت دکان کیست

پرسشی دارم که میدانی و پنهان میکنی
بر تنت عطر دوسیب از محفل قلیان کیست

بوسه ی آغشته ات دست که را لک می کند
رد پای کوچکت این بار بر ایوان کیست

چایی پر رنگ بعد از ظهرها را یادت ست؟
حال لیوان شرابت جفت با لیوان کیست

نازنین، هذیان همسایه شبیه اسم توست
نام تو در خوابهای بی سر و سامان کیست

گفته بودی یک شروع تازه میخواهی ولی
خوب میدانی شروع تازه ات پایان کیست

غم دل

با که گویم غم دل، جز تو که غمخوار منی
همه عالم اَگرَم پُشت کند، یار منی

دل نبندم به کسی، روی نیارم به دری
تا تو رؤیای منی، تا تو مددکار منی

راهی کوی توأم، غافله سالاری نیست
غم نباشد، که تو خود غافله سالار منی

به چَمن روی نیارم، نروم در گلزار
تو چمنزار من هستی و تو گلزار منی

دردمندم، نه طبیبی، نه پرستاری هست
دلخوشم، چون تو طبیب و تو پرستار منی

عاشقم، سوخته ام، هیچ مددکاری نیست
تو مددکار من عاشق و دلدار منی

" مَحرَمی نیست که مَرحم بِنَهَد بردل من"
" جز تو ای دوست، که خود محرم اسرار منی

هفت پیک عشق

پیک اول را ؛!» که در پیمانه ریخت...
آبرومان ؛»» در ره میخانه ریخت...
پیک دوم را به ؛ » عشق او زدیم....
باده سر شد ؛ما همه هو هو زدیم...
پیک سوم را زدیم و سوختیم...
تار دل بر پود مستی دوختیم...
پیک چهارم پیک اهل راز بود...
ساقی بامیخوارگان دمسازبود..
پیک پنجم پرده را از هم درید..
مژده ی کشف وشهوددل رسید..
پیک ششم همرهی با دار بود...
شوق وصل ووعده ی دیداربود...
پیک هفتم ما همه ساقی شدیم...
ساقی و جام می و باقی شدیم...
هفت پیک عشق مستم کرده است...
ساقی امشب می پرستم کرده است...

من و تو وباران

من باشم و تو باشی و باران،چه دیدنی است
بی چتر حس پرسه زدنها نگفتنی است

پاییز با تو فصل دل انگیز بوسه هاست
با تو صدای بارش باران شنیدنی است

خیسم شبیه قطره باران،شبیه تو
تصویر خیس قطره باران کشیدنی است

این جاده با تو تا همه جا مزه می دهد
این راه ناکجای من و تو رسیدنی است

باران ببار،بهتر از این که نمی شود
من باشم و تو باشی و باران چه دیدنی است

چشمانت دلم را پیر کرد

دیدمت ، انگار چیزى بر دلم تأثیر کرد ...
        با نگاه ساده ات ، دنیاى من تغییر کرد ...
دیدمت ، با لحن آرامى صدایم کردى و ...
      این دل مغرور ، در لحن صدایت گیر کرد ...
غرق آرامش مرا خواندى و گفتى میشود ...
     با سوالم ذهنتان را هم کمى درگیر کرد ؟!
میشود با من بمانى ! ساده… میخواهم تو را ...
       جمله ای ساده ، دلم را برد و در زنجیر کرد ..
اندکی با شوق، بی وقفه نگاهت کردمو ...
    در دلم گفتم که چشمانت دلم را پیر کرد !!!
رفتى و از دور میدیدم ،  پر از دلشوره ای ...
     تو نفهمیدى ، که عشقت در دلم تکثیر کرد
تیر آخر را زدی ، وقتی که گفتی عاشقم ...
عاشقت بودن ، مرا از هر تجرد سیر کرد

بوسه ی گیرای تو

از لبم هرگز نیفتد بوسه ی گیرای تو
تا ابد من ساکنم در کوچه ی رویای تو

ماه در چشم ترت همسایه ی من می شود
شرم می رقصد میان برکه ی زیبای تو

حسن یوسف سبز شد بر گوشه ی پیراهنت
صد زلیخا مانده محو قامت عذرای تو

گر چه اسرافیل در صور قیامت می دمد
باز هم هرگز ندارد قدرت احیای تو

با خیالت لابه لای شعرها گم می شوم
مثل   ِسرگردانی  ِ یک موج در دریای تو

صبر هر بیت غزل سر می رود از قافیه
اوج می گیرد نُت ِ دلتنگی  ِ آوای تو

حتم دارم در غروبی سرخ پیدا می شود
غنچه های ارغوان بر شاخه ی رعنای تو

قصاص نگاه

مرا به جرم هزاران گناه می بردند
شبی که روح توبر دوش ماه می بردند

دوباره آمده بودند تا کرانه درد
دلم به جای خودم اشتباه می بردند

ترا بخاطر یک آسمان پراز لبخند
مرا برای قصاص نگاه می بردند

تمام دفتر اشعار من سند می شد
به انضمام دلی غرق آه می بردند

چقدر قاضی پرونده بدقلق می شد
که آبروی تودر دادگاه می بردند

همیشه رسم بر این بوده یک نفر محکوم
به پای چوبه ی داری سیاه می بردند

اگر که چشم تو حکمش دوباره اعدام است
مرا به پای خودم دلبخواه می بردند

گمان کردم تویی

ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،گمان کردم تویی
 
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد،گمان کردم تویی
 
ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،گمان کردم تویی
 
سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی
 
باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،گمان کردم تویی
 
چون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم تویی
 
کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی

ماه سحرخیزان

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی